آسانسور و پیانو “Ascensore e pianoforte”

Poeti e scrittori persiani d’Italia

Nosrat Panahi Nejad Asansor va piano (2017)

http://meykhane.altervista.org/laboratorio-di-poesia-e-traduzione-poetica.html

“Ascensore e pianoforte”

© Nosrat Panahi Nejad Pianoforte

di

Nosrat Panahi Nejad

تزیین سحر در نور و با نور آغاز شد

در آنی باد در باد خود کاشته

!از پیش ِپیش ها طوفان طلب نمود و طوفان شد

قسمت اول

امروزروز اول هفته است. مثل روزاول بد نیا آمدن. روز اول بیدار شدن. مثل روزِ روزها. روزی که بسان عکسی است واژگون از هستی در تاریک خانه عرفان.باری نمی دانم  این مشکل نسل من است که سرا پا ﺁﻏﺸﺘﻪ ز دگر خودیست یا یوغی نامرعیست  از عاقّبت، ازتاریخ

 دیروز… نه!  امروز…نه!… حالا! وقتی در برابر آسا نسورخانه خودِ  مهیّا  و در انتظاررسیدن اتاقک متحرک از پایین به بالا بودم در حا لیکه یقۀ جولیده ام را  بر روی کراوات درست می کردم و مو های سیخ و خشکم  ازهم دانه دانه باز  و  قامت خود بسان سایه ای در شیشه آینه  ها تصویر،  به نا گهان درب های آسانسور باز شدند و سایه ام اﺯ ﻫﻢ ﮔﺴﻴﺨﺖ و  درحین صحنه ا ی ویژه در درون آسانسور  برم رویت که تماماَ از دایرۀ عقل و نظم بیرون و به  جهان نا باور و غیر جسمانی راه می یافت . به عبارتی جنبه های صوّری  درون آسانسور تما ماً می توانست به خواب/رویا ویا به عقلی در  دام مالیخولیا، راه یابد  و مرتبط شود

اکنون سعی من  نگارش این  حالت (حا ل ها)  در برابر درب های باز شده این  آسانسوراست . همچُونین تلاش در تعریف این حالت (حا ل ها)  و آشوب ویژه زاده از آن که خود بانی منجمد شد ن خون در پیکر  و گسترش یخ زده گی ازانگشتنان  پا تا رگ های موی سرم  که  مرا در اصل  شبیه به انسانی از پیش  فنا شده  و معلق در هوا ودر محیط،  مبدل می کرد

در داخل آسانسور یعنی در اتاقک فلزی/ چوبی آن   یک پیانو بزرگ برنگ قهوه ای سوخته  که مرا بیاد چوب وافورهای قاجاری  دایی جان ( عمه جان) می انداختَ دیده می شد. بر روی دریچه کلیدهای پیانو دستمال زنانه  ظریفئ سرخ  بافته  ازحریرو بزیبایی رنگی از  رنگهای طاووسی افلاطونی نهاده  شده بود. تنگی اتاقک فلزی/ چوبی آسانسور این اجازه را بمن نمی داد که حتی پس ازبارها ملیدن چشمها و به تکاپو انداختن پلکهایم آن لحظه  واقعی را بخواب و سرّاب روانکاوانه خودِ خویش ربطی بدهم و بگونه ای خود کارانه صحنه را جزیی از واقعیت این ساختمان صد ساله که به نوعی ریشه در وجود آقازادگان قرن پیش دارد مرتبط ندانم. چرا که من  بازمانده ای از آن  اصل وتبارم

قبل از هر کلام و سخنی  در باب این ساز پُر قوّاره و زیبا برای   درک محیط  لازم و ضروریست که بنویسم که مستاَجران  این ساختمان اندک وبر من نآشنا و  تماماً مجهولل هوّیت اند. نمای بیرونی  این ساختمان بر خوردار از  رنگی نا مر سوم (و باز) همر نگ با وافور های قاجاری و عین آنی که عمه جان (جان دایی) هر روز خدا  با هیبتی غمگین  درعصرها /غروب ها   در میان دست هایشان می گرفتند و   بوسه وار بر لب ها  می نهادند،  میبود

بخاطر دارم که انجام این  ر سم و مصرف افیونی هر روزه  پس از آنکه فراشان درب ها و پنجرهای رو به کوچه می بستند و گل های نرگس را می بو ییدند و تلنگری بر دل آب حوضچه امان  در حیات خانه می زدند وسپس خرامان خرامان  با آتش گردان می رقتند تا  ذغال  آتش بر سینه اِفیون نهند  تا که  عمه جان /  دایی جان حریصانه  بکشند و با همان حرص و طمع  تاریخ زیستشان بدود دهند

 در آن لحظات حضور همهُ فراشان، مونث و مذکر، دست به سینه، در اتاق اجباراً لازم  تا که مبادا کمبودی و کاستی  رخ دهد.  رگهای گردن عمه جان،  بر اساس  پک های عمیق به وافور، آناتومی رخ او را  دگر می کرد و چشم ها فزون ترو گشاده تر در حدقه ه، سرخ، بیرون زده  ضمیر کودک مرا بترس می انداخت واز  سویی می دیدم که همآهنگ ،  پک های سخت  بر  وافور  بانی حرکت پستانها ی عمه جان درسینه عظیمش می شدند. تا که  اندکی می گذشت واو   به نعشگی  می رسید و درتمامی این اوقات دود منقل  وافیون فراشان و اتاق را می بلعید وحتی گربه ملوس عمه جان خمار در کنار کرسی  لمیده و  بسان عمه جان/دایی جان  درخوابی و رویایی  و در غایت در عالم   هپِرودی حیوانی فرو می رفت

  منِ کودک من  آن لحظات را بتمامی در خود ضبط و تبلور می داد و در انبار خانه  حا فظه  بایگانی می نمود

نه! نه!  به حتم این پیانو ربطی به مستاَجران این ساختمان صد ساله ندارد.  تا آنجا که می دانم هیچ کدام از مستاَجران  ذوق  و قریحه شاعرانه  ویا حتی بویی ووراثتی قلیل از مطر بان و ساز نوازان  را صاحب نیستند. گریه و آشوب و دغدقه های پر آوازه همواره همدمشان  است و بس! …دورند از غنای غزل و سبک بالی شعر. بنا بر این نتیجه و در پرتو این کنکاش مختصر با نا دلخوشی و در غایت عجز زانو زده در برابر آسانسور  به حالتی نیایش گون چشمانم را می بندم و با بغضی قوی در گلو می خوانم

دورند از غنای غزل

 پس باز گردان چشمانم
در  پس این  عصر

که مرا  بهشتی حافظ گون در خیال است

                                                                                                                   تزیین سحر

در نور و با نور آغاز شد

در آنی باد در باد

خود کاشته از پیشِ  پیش ها

  طوفان طلب نمود و طو فان شد

 در گوشه ای از هستی جوخه ای جوان

 در برابر گروه تندیسی مرمرین

مشق خلاص می آموخت

  هیاهو و صدا

همچون سماعِ، که رسوب از گوش به قلبست

رخنه   کردو خشیِ ناچیز همراه با پاره پاره ورقی از روز نامه بر روی زمین

در  گرد بادی

سر گردان می چرخید و می چرخید

و گلدانی رنگارنگ نقش شده بر آن  روز نامه

به بالا به پایین به زیر به بم

چم و خم می شد

تندیسان از  هیبت مشق تیرسربازان جوان

با عرقی سرد  جاری بر تنشان، همچنان به تماشا ی هستیٍ  در افق و
به ادامه قصه اشان از هفت پیکرهای گنجوی

 وجود و خیال می دادند

  آری! این پیانو ربطی به این ساختمان ندارد. حتی حضور مرموز آن ِ دستمال سرخرنگ که  سرخرنگی   لَپ های  پتیارها را در فا حشه خا نه ای قدیمی  و هم  زمان بلوغ خوب نزیسته  مرا تداعی  وبیاد می آوردِ اصلا فاقد  ذرَه ای از رابطه  با  اهل این بیت است

 بیاد دارم که درآن جنوب جنوب ها  ودر نزدیکی فاحشه خانه  شهرمان،   جاییکه لو له های عظیم نفت از زیر و روی خاک آشور بانی پال ها و درسایه  قصر باستانی شوش  می گذشتند و فاحشگان  در شب های کاسبی  و هم آغوشی با خسته  سوخته مردان، این لوله های عظیم نفت را تبدیل به تکیه گاهی برای پیکر ها شان می کردند .  وبدین گون صحنه ای  برجسته  وتمثیلی از خاکمان از سر زمینمان یعنی   نفت و فقرارائه می دادند! باز بیاد دارم که در پایان،   تمامی آن هم آغوشی ها با فاحشگان همه چیز سرا پا بوی نفت میگرفت. و همان بوی نفت به هوایمان به تنفسمان وبه دریای سیاه تاریخ مان مبدل می شد وحتی  به انزوا و تنهایی در یایی ا مان رسوب میکرد

از  آن زمان  های قدیم  آنچنان که  از عکسی قاب گرفته بر دیوار خانه امان  مشهود است، پدر پدر مان  مشاور ت  اجنبیان را گسیخته بوده. ازآناتومی  حالت و پِز او در این عکس  غروری پُر و بدنی پُر تر از آن و انباشته از سلاح و نادانی در یافت می شود. در این عکس او   بهمراه چند اجنبی  و سایر فارس گویان جنوب دیده می شود.  بر چهراه اش  لب خندی  پُر صلابت و   دستی از دستانش بر روی خنجری پر زومُرد نهاده شده .  طول واثر زمانهای گذشته رنگ عکس را دگر کرده و در غایت معنای آن  راهم

  این ساز فاخر – پیانو- و این دستمال سرخ در این آسانسور چه می کنند؟

 بازشناور در این معظم و با رجوعی ذهنی و پر تلاطم به خاطرهای کهنه و در تلاشی پر عبث برای یافتن علت این حضور قریب  که حاصلش تنها  گیجی و تحیّر بیشتر است، دستم را به درون  جیب کت سیاه و بسیار اطو شده ام فروع می کنم و چاقوی کوچک مشهدی و همیشه پنهان در کتم را بیرون می کشم و با سر عتی صوت گون  تیغه آن را باز کرده و بسوی گره کراوات سرخم برده و آن را  تقطیع می کنم. هیبت زور و فشاردستم   چو نان است که  تیزی بلندچاقو بر روی سینه ام می نشیند و بیکباره خون می جهد و فریادی  بلند لاکن  محبوس در دل و بدین روخموش و مظلوم از من بر می آید

آه! آه! آه سرخی قلبم! آه! سرخی این کراوات من!

“آه من” عارفانه در تمامی شبکه های  این ساختمان پژواک می یابد و در پاسخ  به پژواک  صدای آه من  از بیرون یعنی از خیابان ها شلیک گلوله ها یی   متداوم و توام با همهمه و فریاد ها  که آغشته   بصدای   پای سر بازان  چکمه دار، قرص و محکم بر زمین ، بپا می خیزد و این خود شورشی دگر  در خود خویشم آراسته می کند! بنجوا با خود خویش می گویم: انگاری که آخر زمان رسیده است! انگار کارمان  اساساَ بی مایه و بی بارست و بی ثمر

 در ادامه این حالت شتابان باقی مانده کراوات را از یقه بدر و بر دور مچ  دست راست خویش پیچانده و  با بطی ترین ریتم و قصود آنرا موازی با چشمهایم و سپس در کنار آن دستما ل حریر بر روی پیانو می نهم. به هر دو خیره و کنجکاومی شوم و می بینم  از مقطع بریده شده کراوات خون چکیدن آغاز است. سه قطره از آن   بر روی مچ من می ماند و بگونه ای نقش های  پارچه ها کاشانی را در البسه های عروسی مادر که  پس از مرگ پدرهر از گاهی در برابر و  در خدمت آینه ایی قدی بر تن میکرد، بیاد می آورد. با رویت  سه قطره خون وٍجدی و ترسی درونی در رگ و پیکرم تنوره می کند.  فریاد می زنم: سرخی قلبم!  سرخی این کراوات صد ساله من! وبه اعتبار عادت  به زمزمه در خویش خود می خوانم

 باری به کودک پنج سا له ای شعر آموختم

 شا مگاهان بعد پس از شستن آسمان با پیاله هایی حافظ گون

الهگان بادی فرّخ و غنی در دل ها وزاندند

کودک قلم در دست  خال کوبانه بر تکه ای از بدنش

 نگاشت و آرام در برابر آینه به قراعت آمد

و در عمق آینه خانه گرفت …تا ابد

باید تمامی این تجربه را، تمامی این رخداد پیا نو در آسانسور را در نا مه ای مفصل برای همدم بنویسم. ولی درلوزومت این باب هم  شکّ و تردید غالبم میشود و می پندارم: آیا آنچه  در نامه خواهم نوشت مورد تایید و باور همدم خواهد بود!؟ آیا او  می تواند لا اقل در این مورد سپاه عظیم نا باوری خویش وقضاوت مرسومش  که  من اشراف زاده ای  روان متزلل و عاری از  چابکی و همیشه سترون زیستنم، انصراف دهد!؟  در ذهن تصور می کنم که وقتی نامه ام را که حاوی شرح حالم  در کنار این پیانو است، بلند بلند در زیر در خت توت صد ساله برای سایر بازمانده گان اصل و تبارمان با تمسخر می خواند و هر از چندی عینک های غیب بین خود بر روی خط دماغ جابحا می کند و همه خیشان را  درزیر  سایه آن در خت پر توت بر علیه من می شوراند و در این عمل تا آن حد پیش می رود که همگان سترونی خاندانمان را از بر وجود من قضاوت می کنند.  سپس با در یافت و نتیجه ای چنین موافق  وهمراه با داوری خودش (در ماهیت مضمر من) همه را به اندرون خانه می برد و گرامافون کیفی  را با صحفه ای سیاه و شبق گون براه می اندازد و صدای دل خراش استاد  رضا قلی نوروزی شامبیاتی را مخلوط به اصواتی ماهرانه از تار و ساز و کمانچه و فلوت … به همه می شنواند و همه متحیٌر در ضبط صدا می شوند که چگونه در غیبت خوانده می خواند و از گر دش  د وَ ار صفحه ای سنگی  بر روی گرامافون و تنها تماس  سوزنی با آن صفحه، صدا جدا از بدن برون می شود! و در پایان پخش تصنیف  همدم می افزاید که این تصنیف  در مایه حجاز ساخته شده  و  در شهر لندن   در سال 1288 ضبط شده.  بعد ماهرانه، همدم، برای تسلا ، همه را بسوی تابلوی بزرگ نقاشی سقا خا نه ای می برد و دعوت بدیدن صحنه سهراب کشی: پدر که پسر را می کشد، هدایت می کند. و لحظه ای همگان گسیخته از خود گریه و غم سر می دهند. و احساس با طنی هر یک همآهنگ با جان حکیم طوس میشود و به قطرهای خون افتاده بر زمین  ازسهراب می اندیشند  و پس از اندی همدم خود بساز  کهنه باز مانده از پدر می رساند و سوز ناک می زند و می خواند همانکه در صفحه،  رضا قلی نو روزی می خواند

اگر مستم من از عشق تو مستم       بیا بنشین که دل بردی ز دستم      آخ دلم پیش تو بندی، پیش تو بنده…

آری اگرهمدم، که در گذشته زمانی خود باخته  و شیفته  و عاشق من بود، این نامه تخیلی مرا بخواند چنین می کند. (شناخت خوب و عمیق من از  تنوره اجدادامان  پیش بینی تمامی این واکنش ها را  بسان پرده ای از فیلمی صامت امکان پذیر می نماید) .محک استدلال من بر این چیزی جز  تخیل فواره ای ام  در برابر این آسا نسور و این پیانو  که در غایت، می دانم، باید مرا بدرک  چرایی شلیک گلوله ها و گشتارو همهمه در خیابان ها  برساند، نیست

امروزروز اول هفته است. مثل روزاول بد نیا آمدن. روز اول بیدار شدن. مثل روز روزها. روزی که بسان عکسی است واژگون از هستی در تاریک خانه عرفان. شاید  در این کنکاش،  در این خود نگریستن، بنا گهان این  پیانو خود بخود شروع  بنوازیدن کند تا که دگر فلک کِدر رنگی و پژمردگی نشناسد و انسان از بد خلقی هستی  در آید. ای کاش از این کراوات سرخرنگم صدها و صدها می بود  و در این ساختمان صد ساله صدها کودک پر نوا ، پر نشاط  از در ودیوار بالا می رفتند و در حوضچه های آب، شناور،  همسرا می خواندند و می شدند شاد! باور کن، همدم،  روح خفته این روایت و قصه، قصه آسا نسور و پیانو،  بالغان مستاُجررا  هم  پس از بتکاپو انداختن کودکان آهسته آهسته  هشیارو بیدار و حتی هر قطره از آن سه قطره خون از دستمال چکیده  بر پیکر و در پای پیانو بسان  آنی از خون سیاوش گلی میشود  پر بو، پر یمن، و عطر گسترده آن حتی شیر خواران را از خانهاشان به برابری با آسانسور و پیانو می خواند و  پیران و کهنسا لان را در همین راهروها و پله کانهای پیچ در پیچ   به کرسی می کشاند  تا هر روز وهر شب کار زار و هیاهوی مردمان  در شورش  خیابان ها ببینند و شنوا  شوند! و در جمع وبا جمع سرودها بخوانند و شاید در حین آمدن و رسیدن بحضور این آسانسور هر کدام از ته دولاب هاشان کراواتی بیرون کشیده و برفاخر تر ین البسه های خود نهاده و هم حال با من و  به این ویژه صحنه خیره  شوند و حتی تصوّر این که کسی  از میان آنان  این گونه بخواند

چاه پُر از آب بود

پرنده نوکی بر آب زد

عکسِ  رُخش محو شد

 در دم خواند

رخ تو کجا گریختی

هوا ذره ایی آلوده شد

و زنان در دم با سطل های پر از آب

  خانه ها شستند  وقبرها آراستند

و من، در پاداشت باین سخاوت رفتاری اشان، و برای فراغت خیال همگی بسان نقالی خبره  در قهوه خانه ای در جنوب تهران   ماجرای سفر اندلوس خود را در میان سکوت و بوی خوش چای  بدین گونه  برایشان روایت می کردم

 همه در ماشین نشسته  خمّار و خسته بسوی آِندلوس جادّه ها طی می کردیم. از شهر سنگ و دگر شهر های رنگارنگ وحتی از  دیاّر طیّوران و وُحوش گذشتیم. بناگهان در آغاز طولانی ترین جادّه که آخرین از  رسیدن بمقصد بود و الزاماً  نهایت هندسی همان جاده،  شاهد حضیض مداری ماه گشتیم!  از چهار صد و اندی روز بانتظارآن  بودیم. اهل نجوم و  اسطرلاب مارا هشدار داده و به دیاّر آِندلوس همچون مرغّان عطّار نیشاپوری رهانیده و ما از ته قلب پذیرفتیم  چراکه میل و رضایت خداست.  بلاخره پس از مصرف زمان بر زمان پس از  صرف روزها و روز ها در  سفر اکنون  هم دل با شادی و شعف برویت اَبر ماه در آمده بودیم . بدین رو  در دم از ماشین خارج و هر کدام بیگانه با دیگری مفتون و شیفته بسوی دل ماه که مملو از نشان هایی بی واهمه و  روشن و زیبا بود گام بر داشته رفتیم.  در ظمیر هر کدا م از ما تبادر حکایت های گو ناگون از قدیم و ندیم در شبهای اَبر ماه   تلاطم می کرد. کتاب ها ی خوانده شده در این باب  در تاثیر یوغ قدرت اَبر ماه  افزونی خود کشی ها و مسخ شدن آدمیان و غیره می گفتند . ومیگفتند   از زیبایی حیرت انگیز رخ ماه که حتی بر تر از  رخ ساقی حافظ و سرخی عقل شهاب الدین بود

اکنو همه از ماشین پیاده شده ،  زانو زده و عاجز، در برابر و در پرتو اَبر ماه  در قعر آسمان خدااوقات صرف می کردیم… کسی برگ های گل سرخ نثار می کرد. کسی سجّده  بر خاک دعا می خواند و همگی امان درعمق دل  ماه تصویری شاد  و بر کتی الهی از زندگی می دیدیم. و می دیدیم زنانی خیالی  که با دست ها ی ظریفشان قابی عتیقه می ساختند و زیبا  آراسته در اطراف ماه  می نهادند تا سالها بگذرد و بسان  دل ماه، قاب عتیقه شود. تا که این عمل خود باعث و بانی  ترحمی از جانب ماه به سوی تمامی  ناسوتیان و نجات  آنها از غم  و از  بند  و همه را سبک و عاری از بدی به پروازی  در آسمان  بسان حباب های  دریا در شرجی های تابستان جنوب، رها کند

 از خیالات و تعریف خیالی سفر آند لوس بحال می آیم. دست بر روی زخم سینه می کشم. سردی خون مرا بیاد تقطیع کراوات می اندازد. نگاه دوخته به  دستمال سرخ  ودر  حین بیاد  رویای دوش می افتم  که درآن   مادر سالاری نشسته بر زمین و  زیر آلاچیق انگوری در حیات، با سینه های بزرگ و پُر شیر، تمامی نوزدان  گرسنه کوشک  که تکیده و رنجورو  بسته دردرون چار چوب  استخوا نی پیکرشان بودند،  شیر می داد. مادران هم ، رنجور و تکیده، بنوبت در صف ایستاده با طفلان در بغل  در سکوت و با سکوت  سیرآیی شیر از برای خرد سالانشان می طلبیدند

 در پایان آن عصرها ی   شیر دهی و شیر بخشی حیاط و همه کیاه هان   بوی شیر می گرفت. و حتی چشمان من بسان دکمه های کلید این پیانو سپید می شد و شیرگون جهان می دید  و می دیدم زمان را ، سپیده را.

احساس می کنم که خنکی سه قطره خون به خشکی رسیده و وسط هر سه قطره نقطه ای کوچک دلمه وار گشته.   می یابم که  هنوز کراوات بریده شده  بدور مشت دست من است.  آن را از دور مشت دستم باز می کنم و  بر زمین می نهم و بسرعت مابقی کراوات مانده  را از گردن جدا و بر زمین پرتاب می کنم . از بر خورد کراوات با زمین صوت بم پیانو ، بلند شنیده میشود و در این  ساختمان صد ساله طنین می یابد و از پژواکی چنین در ها  دو باره باز می شوند و تمامی کودکان معصوم سر از لای درهای خانه ها بیرون می نهند وسلامی می کنند و چابکا نه در ها را دو باره می بندند و در دالان های مر موز خانه هاشان نا پدید می شوند…ادامه دار

FEDERICO34 di nosrat
foto nosrat843