“…و صبح هنوز ها دارد تا رویت”

 

© Nosrat Panahi Nejad Zurich Niederdorf Str

1

گفتیم شیخا
چه ساحت
گفتیم شیخا
چه باید
دلمان‌ دله
روحمان رویه
!ما هم ماهیم! ما هم ماهیم

2

آی آی
این چه
بازاری است
!پرز سر گیجه
پر از ادا و صِّور سطحی معرفت ها
!از یونان تا پارس  تا تازیان

اکنون درد ساقی
در طناب شیراز شرابی است
ریخته در ذلمت
ریخته در واپسین تلالو
.ضربت سم اسبان  برسرنوشت
تا آنگاه که بر سطحی در شط/رنج زیستن همآغوشی با  خون رخ دهد و بس

!سرنوشت این است
!این

3

ساربان و کاروان
تله در راه
میکاوند بخت خویش را
!همچنان که نی زن می نوازد بر دوش شوم کرکسها

ترس از آن است که
روشنا
همه در مانند دراین غا مض خیال شاعر
که بهار ها همیشه بهار است
و تنهایی گلها طعم صریح
.دیوا نه گی مجنونی است

4

راه شتاب می طلبد
.قلب تأنی

شب ها که ماه
در هم نوازی خود آرامش جهان می خواند
هزاران هزاران شا کر
با البسه های سپید
هزاره هزاره  در ب ها باز می نهند
چهار سوهای جهان نما در پس می نهند
تا که شاهد روایت وال های سپید
ویا ماجرای مار دوشی شاه
.بر یونان دیرینه صحنه ای باشند

پس همگان
در بازگشت از تماشا
خود رعوف تر از پیش
می خوانند و می رقصند بزم وار
تا تز کیه هزاران هزاره شا کرانی یشان
.به پا لا یشی و متانتی همچون ماه  برسد

بدین‌سیاق است که باز
همگان
آب ذلال می جویند و حتی

… در چنین شب هاست  که عطر بوی خون سیاوش ها هم همچون بوی تمشک

آری
راه شتاب می طلبد
…قلب تأنی

5

نگاه در نگاه
.دریا را می یافت

دست در دست
.سبزواری گندم را

آنگاه که قدم بر خاک می نهاد
باران را معجزه
تا که در رطوبت مادرانه رنگها
نگاره گران از چین تا هندوستان
تصویر در تصویر
همه نقش همه می کردند
و شاطران پارسی سبک بال
در چهارسوی جهان نگار خانه وار

  نقش ها به درو دیوار می نهادند تا کسان همه بنگرند

!آری
درس این گونه آموخته می شد
بدون حضور کلام
با سگالش شکل ها و ادا ها
!بس

6

 پس

 در آستانه درهّ ای
مخوف باز ایستادیم
اسب هامان رها
قلب هامان سبک
به آسمان خدا نگریستیم
ابر ها همچون لطا فت
پوست فرشتگان نقاشی شده بر بوم جهان
در کژ و مژی باد
.بدلداری ما می خواستند
همزمان سیمرغان  هدهدان
و پاره پاره یاوران دگرشان
با پرواز
با قصد
آسمان  می شکافتند

 .به سوی قلعه راز

آری دوستان
درهّ در زیر پا ی مان
چشم بر فراز
…بر آسمان با

!زندگی می گذشت

7

آن زمان که  در باغ ایوب
به انتظار کسوف بودیم
کودکان آرام و خوش ادا
افول آنی نور را
بسان روزی از روز ازل
.تجربه می کردند

آینه ها در کمین
مقلدوار، مطیع
همه را می تاباندند

در گوشه ای از باغ
چهار پایی خیره به انتظار قصاب
آخرین علف ها
آخرین نفس ها
.می بلعید

کسوف در آمد
…محو شد
کودکان دیدند
.در تابلویی از سکوت

8

پدیده در پدیده
.شعر عمر خویش می طلبد

شاعر هر از گاه بر گرده باد
هر از گاه در سکر یاقوتی شرابی
از بر بال فرشتگان کلامی می گزیند
کلامی می خواند
تا خطاطّان در کارزاری سخت میانشان
خود جلوه
و بزیبایی، نی میان انگشتان،  شعر های شاعران بنگارند
بعد
نقش ها در حاشیه هر کتابتی ترسیم
و نگاره گران پارسی که
آوازه تا چین برند
خم شده بر ورق ها
نقش در نقش
با هیجانی رنگارنگ

 در زیر همان آسمان  فرشتگان
.دل مشغول می شدند

!آری
بازار شعر رونق داشت
و ده ها  ده ها شاعر
پدیده در پدیده
پهلو به پهلو
حتی در سلطه سیاه مغولان
می لولیدند
پر سگالش
.و می خواندند نغمه ها

9

از آن رو که
شب مملو از چرا ها ست
کودکی در پس خودرو
فراموش می شود
زنی در سایه روشنایی
.جنوب شهر نا پدید می گردد

بسنده بخود آرام بر پرده سپید
به خشت و آینه می نگرم

در آستانه هر هجره ای
چراغی ضعیف اشیا و خوار بار می نمایند
و مردانی خسته و خواب آلود
.در پس ترازو ها در خلا  می نگرند

 بازکودک در پس ماشین
شهر  را

 تهی از کسان می گردم
نشان از بی نشانی ها می طلبم

ابهام‌غلطه می خورد در روح
…و صبح هنوز ها دارد تا رویت

10

همه در دام نقش
نقش ها می زنند
همه
بر پیکر و بوم

 برنفس

 بر جان

حتی
بر زمین و زمان

.نقش می زنند

خلاصه
همه نقاش همه

 که
!تصویر تصویر می طلبد و بس

 ****

نصرت پناهی نژاد

   marzo 2017 Palermo